بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتی شنیدنی از آیت‌اللّه‌العظمی محمدرضا طبسی نجفی ره

فهرست

فصل اول : حدیث دوران

روزی یک پول

دو ساعت روی برف

کلاهم را برداشتند

هفت برادر

همانند سگ‌های شکاری

مجلس سوگواری هفتگی و حضور بزرگان نجف

جمع‌آوری پول برای خادم مسجد

موضع‌گیری دربرابر تعطیلی نمازجماعت

کتاب الشیعة و الرجعة

مناظره با اسماعیلیه

فصل دوم: حدیث خوبان

آخوند خراسانی

سخاوت

هرچه داشتم

در آرزوی ضبط‌صوت

داوری آخوند

تسلط در درس

صدر اصفهانی و درس کفایه

کلاس ۱۷۰۰نفره

تکریم اهل‌علم

فقط تا ۲۳سالگی

اجتهاد کامل با مستدرک

توثیق وسائل الشیعه

جسم پاک

من محققم

رحلتی مشکوک

سیب زهرآگین

شیخ انصاری؛ بحری عمیق

اخلاق و تواضع

میرزاحسن آشتیانی

آقابزرگ تهرانی

آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی

حج به‌شرط تعمیر بقیع

باشد برای فقرای لندن

حضور بزرگان پای درس اصفهانی

مقام علمی سید

خواب‌های سید اصفهانی دربارۀ کفایه

قمه نزنید

امور مالی سید اصفهانی

اهمیت کتاب کاشف اللثام

اهتمام به عتبات عالیات

نامه به محمدرضا پهلوی

آرزوی سید

بی‌اعتنایی به پول

درس کجاست؟

شاگردان خصوصی

علاقۀ آخوند به سید اصفهانی

سید درکنار شط کوفه

مجلس استفتای سید

اخلاق سید

کسی را ندارم

شاگردان خوب سید

تبعید سید

هدیۀ طاهر سیف‌الدین

مأموریت ویژه

آبروی سید

مرحوم محمدحسین اصفهانی (کمپانی)

مرحوم ایروانی

مرحوم بلاغی

مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری

بروید به‌شرط تبلیغ

مقام علمی فشارکی و لب‌خندقی

آغاز حرکت تبلیغ در قم

رؤیا دربرابر رؤیا

سهم امام نه برای اهل معقول

پهلوان‌بازی و زن‌گرفتن ممنوع

تغییر مبنای آخوند

هندوانۀ مجهول‌المالک

منطق، حکمت، فلسفه

برنامۀ تبلیغی ماههای محرم و رمضان

آیت‌الله‌حکیم

مرحوم سیداحمد خوانساری

آیت الله سیدمحمدتقی خوانساری

هم‌صدایم از دست رفت

آبگوشت یا برنج؟

مرحوم آقای زاهد قمی

مرحوم آیت‌الله‌شاهرودی

وعده‌ای وفانشده

اوج علم، اوج فقر

سیدعبدالهادی شیرازی

هرچه او بگوید

توقف‌های بجا

چشم‌درد

میرزای شیرازی

حاجی، روایتی هست؟

چیزی نمانده تا بنویسم

مرد آسمانی در زمین

شیخ کاظم شیرازی

مرحوم سیدباقر صدر

صاحب عبقات الانوار

دریایی از کتاب

رکورددار غلط‌خوانی قرآن

آقاضیاءالدین عراقی

فقط به‌قدر نیاز

حجت‌الاسلام، آیت‌الله؟

شیخ عباس قمی

شیخ محمدحسین کاظمینی

مرحوم مامقانی

مرحوم نایینی

برای من است

دلیل را نگفتید

کاملاً مانند استاد

قوۀ ریاست

میرزاحکیم یزدی

فصل سوم: خامۀ جاودان

الاربعون من الاربعین

فصل اول : حدیث دوران

روزی یک پول

در دوران کودکی و نوجوانی در طبس، صبح‌ها برای درس تفسیر و فقه به مسجد آقامیرزاابوالحسن جندقی می‌رفتم. پدرم برای تشویق من به سحرخیزی و برای اینکه با او به مسجد بروم، روزی یک پول می‌داد. بدین‌ترتیب به سحرخیزی و رفتن به مسجد عادت کردم و منش من شد.
پدرم درحق من بسیار دعا می‌کرد و می‌گفت: «امیدوارم هرکجا باشی، نانت گرم و آبت سرد باشد.» آن ‌روزها معنای حرفش را درک نمی‌کردم؛ ولی اینک آثار دعای او را با تمام وجود لمس می‌کنم. هنگامی‌که پدرم رحلت کرد، ما هفت برادر و خواهر بودیم: چهار پسر و سه دختر. سهم‌الارث من شصت تومان شد؛ ولی بحمدالله در همه‌جا صاحب‌خانه بودم و در نهایتِ راحتی و عزت به سر برده‌ام.

دو ساعت روی برف

در پانزده‌سالگی، از طبس به مشهد هجرت کردم و مشغول تحصیل در حوزۀ علمیۀ مشهد شدم. صبح‌ها برای درس لمعۀ سیدمحمدباقر آستانه از مدرسۀ سلیمان‌خان به بالاخیابان، منزل او می‌رفتیم. روزی یک ورق از لمعه تدریس می‌کرد. گاهی به‌قدری دو اتاق پر از جمعیت می‌شد که ما بیرون و روی برف می‌نشستیم و درس گوش می‌دادیم. درس تقریباً دو ساعت طول می‌کشید. آن‌موقع تقریباً هجده سال داشتم.

کلاهم را برداشتند

در مشهد، طلبه بودیم و در مدرسۀ سلیمان‌خان سکونت داشتیم و درس می‌خواندیم. روزی هنگام مباحثه در حجره، شخصی با لباس و قیافۀ ساربان به در حجره آمد و گفت: «شما برادر بلوریان هستید؟» گفتم: «آری.» در آن زمان هر قافله یا شتری که وارد مشهد می‌شد، باید مالیات می‌داد. گفت: «برای شما از طبس یک بار شتر، خرما و نارنج آورده‌ام و شهرداری جلو راه را گرفته است و مالیات می‌خواهد. دوازده تومان بدهید تا پول شهرداری را بدهم. بعدازظهر به کاروان‌سرا بیایید و امانت خود را تحویل بگیرید.» من هم از جا برخاستم و کیسه‌ای را درآوردم که مخارج یک ماه ما در آن بود. آن را به ساربان داده و به مباحثه ادامه دادم.
بعدازظهر، طبق قرار قبلی با یک دنیا شوق و خوش‌حالی، راهیِ آنجا شدم. در پایین‌خیابان مشهد هرچه پرس‌وجو کردم، ‌گفتند اصلاً چنین کاروان‌سرایی در پایین‌خیابان ساخته نشده است و چنین جایی وجود ندارد و آن شخص، کلاهبردار بوده است.

هفت برادر

در مدرسۀ فیضیه، هفت نفر در یک حجره، برادرانه باهم زندگی می‌کردیم. هنگامی‌که شهریه می‌گرفتیم، همه را در کیسه‌ای می‌ریختیم تا هرکس هرچه برای شام و نهار میل دارد، بخرد. روزهای پنجشنبه و جمعه برای استراحت و تفریح به بیرون قم می‌رفتیم. گاهی‌اوقات سیدمحمدتقی خوانساری و سیداحمد خوانساری را با خود به باغ می‌بردیم. گاهی هم سیدعلی یثربی و گاهی سیدمحمد حجت را می‌بردیم. هنگام ظهر در همان باغ، هریک از ما هفت نفر جلو می‌ایستاد، بقیه به او اقتدا می‌کردیم. این هفت نفر، من بودم و سیدمحمد بروجردی، شیخ‌علی‌اصغر صالحی، سیدمحمد قزوینی و… .

همانند سگ‌های شکاری!

یکی از استادان من، سیدعباس شاهرودی بود که ذوق فلسفی داشت.
شرح شمسیه را نزد او خواندم. او متأسفانه مبلّغ گروهی انحرافی شد. از کج‌سلیقگی او این بود که در مقام مدح فلاسفه و مذمت فقها می‌گفت:

مجلس سوگواری هفتگی و حضور بزرگان نجف

در منزلم در محلۀ الحویش، مجلس روضۀ هفتگی برگزار می‌کردم. روزی شیخ‌موسی خوانساری، شیخ‌محمدعلی خراسانی، شیخ‌حسین حلی، سیدعلی مدد، شیخ‌میرزاباقر زنجانی، شیخ‌محمدتقی بروجردی، شیخ‌عبدالنبی عراقی و سیدعبدالهادی شیرازی تشریف داشتند. مجلس از چنان اُبّهتی برخوردار بود که یکی از حضار از طایفۀ سیدسلمان، به من گفت: «جناب شیخ، شما که تمام علما را در مجلس جمع کرده‌اید.»

جمع‌آوری پول برای خادم مسجد

شب‌های ماه رمضان در نجف اشرف در مسجد خضراء، جلسۀ قرآن و تفسیر و احکام برگزار می‌کردیم. شبی، گفتم خوب است برای خادم مسجد، پولی جمع کنیم. خودم پیش از همه، ۵۰ فلس دادم. سپس دو نفر از حاضران به جمع‌آوری کمک برخاستند تا از جمعیتی که بیش از پنجاه نفر از بازاریان و تجّار بودند، پول جمع کنند. جالب اینکه مجموع کمک‌ها ۱۲۷ فلس شد و از این جالب‌تر اینکه یکی از تجارِ معروف در جلسه بود و ۱ فلس کمک کرد.

موضع‌گیری دربرابر تعطیلی نمازجماعت

زمانی در مدرسۀ علوی ایرانیان در نجف اشرف، نمازجماعت ظهر و عصر را لغو کردند. بهانۀ مدرسه این بود که می‌خواهند آموزش فنون نجاری و آهنگری به دانش‌آموزان را جانشین آن کنند.
روزی نزدیک درب صحن امیرمؤمنان در طرف قبله، به مدیر مدرسه، آقای تاج‌بخش رسیدم و در مقام اعتراض، به او گفتم: «چرا نمازجماعت را لغو کرده‌اید؟» گفت: «می خواهیم با این فنون آشنا شوند.» گفتم: «اگر می‌خواستیم فرزندان ما آهنگر شوند، آن‌ها را به مدرسه نمی‌فرستادیم. شما باید به تربیت دانش‌آموزان بپردازید. اگر دوباره برنامۀ نمازجماعت را برپا نکنید، به‌طور جدی برخورد می‌کنیم.» سپس به آقای حاج‌محسن ضیغمی، یکی از دوستان حاضر در آن صحنه، گفتم: «این معلم‌ها و دبیرها دغدغۀ تربیت دانش‌آموزان را ندارند.»

کتاب الشیعة و الرجعة

۱. در بیرونیِ سید اصطهباناتی بودیم. یکی از تجار کویت به‌نام قبازرد در آنجا مشرف بود. سخن از کتاب الشیعة و الرجعة به میان آمد. قبازرد این کتاب را دیده و پسندیده بود؛ بنابراین به من گفت: «هنگام مراجعت به کویت، برای چاپ دوم آن، مبلغی حواله خواهم کرد.» مدتی طول کشید و حواله به دستم نرسید. روزی یکی از خدام حرم به من گفت: «پول از کویت به شما حواله شد؛ ولی به شما نرسید و لوتی‌خور شد.»
۲. حاج‌محسن قطیفی، شخصی نابینا بود و در قطیف برای مردم حدیث می‌خواند. روزی به من گفت:
هنگامی‌که از نجف به قطیف برمی‌گشتم، یک دوره کتاب الشیعة و الرجعة خریده بودم و با خود همراه داشتم. به گمرک سعودی رسیدم. پس از بازرسی، کتاب را از دستم گرفتند و گفتند: «واردکردن چنین کتاب‌هایی ممنوع است.» پس از گذشت شش ماه، از گمرک سعودی مرا احضار کردند و کتاب را به من برگرداندند و گفتند: «به چه دردت می‌خورد؟ ان هذا الکتاب یوصلك الی النار. (=این کتاب تو را به دوزخ می‌کشاند.)»

مناظره با اسماعیلیه

در یکی از روزهای زیارت در کربلا در صحن مطهر نشسته بودم. درکنار من وکیلِ سیف‌الدین، امامِ بهره (اسماعیلیه)، به‌نام قهرالدین نشسته بود. بااینکه مباحثه در مذهب آن‌ها حرام است، نمی‌دانم چه شد که آن روز به میدان آمد. از او پرسیدم:
– اصول مذهب شما چیست و به چه کتابی اعتماد دارید؟
– کتاب دعائم الاسلام.
– این کتاب از کیست؟
– قاضی‌نعمان مصری.
– مطالبش از مرسلات است یا مسانید؟
– چه فرقی دارد؛ خواه مرسل باشد یا مسند.
– از زمین تا آسمان فرق می‌کند.
– تفاوت آن را بیان کنید.
– مسند آن است که سلسلۀ حدیث به یکی از حجج الهی برسد؛ ولی در مرسل، بعضی از اسناد حدیث، حذف شده است. بنابراین اولی حجت است؛ اما حجیّت دومی معلوم نیست. حال بفرمایید که این کتاب جزء کدام‌یک از این اقسام است؟
– این کتاب نزد ما معتبر است.
– بااینکه مراسیل حجیت ندارند، اگر راهی دیگر برای اثبات حجیت این کتاب دارید، بیان کنید.
– شما حجیت آن را اثبات کنید.
– عجب است از مثل شما که وکیلِ سیف‌الدین هستید؛ ولی حجیت آن را از من می‌طلبید! من این کتاب را اصلاً حجت نمی‌دانم. شما که تکیه‌گاهتان این کتاب است، باید حجیت آن را اثبات کنید. اضافه بر این، آیا شما خودتان را مسلمان می‌دانید یا نه؟
– آری و از طائفه‌ها و فرقه‌های شیعه هستیم.
– حال‌که خود را از طائفه‌های شیعه می‌دانید، به پرسش‌های من پاسخ دهید.
– بفرمایید.
– چرا کتابی درزمینۀ عقایدتان منتشر نمی‌کنید و فقط آن را درمیان خودتان پخش می‌کنید؟ ثانیاً چرا ما را در اجتماعات خود راه نمی‌دهید؟ ثالثاً چرا در اجتماعات ما حاضر نمی‌شوید؟ رابعاً شما اسماعیل را امام خود می‌دانید. چه دلیلی بر امامتش دارید؟ آیا در کتابتان نامی از او آمده است؟ با توجه به اینکه آن کتاب، ارزش سندی ندارد.
– علامه‌مجلسی در جلد ۱۲ بحار الانوار از او سخن به میان آورده است.
در آن وقت عدۀ زیادی برای شنیدن مباحثه جمع شده بودند. ازجملۀ آن‌ها یکی از افراد محترم و از منبری‌های کربلا، مرحوم حاج‌سیدکاظم طبسی بود. به یکی از حضار گفتم: «بروید و از آن کتاب‌فروشی که در صحن مطهر است، جلد ۱۲ بحار را برایم بیاورید.» سپس آن را به دستش دادم و خواستم تا مطلب را پیدا کند. او هم بعد از چندین بار ورق‌زدن، بالاخره مطلبی را پیدا کرد و گفت: «این را بخوانید.» گفتم: «خودت بخوان.» اتفاقاً این عنوان آمده بود: «باب نفی امامة اسماعیل». وقتی این کلمه را خواند، حضار خیلی خندیدند و او بسیار شرمسار شد. برای ترمیم شکست خود گفت: «شما اشکالات خود را بنویسید؛ سه روز دیگر جواب می‌آورم.» گفتم: «پانزده روز به تو مهلت می‌دهم.» سپس اشکالات را توسط سیدکاظم طبسی، از نجف به او رساندم. او هم طی نامه‌ای گفت: «آن را به کراچی نزد امامِ بهره، سیف‌الدین فرستاده‌ام و به‌سرعت جوابش را خواهم داد.» آری، نشان به آن نشان که بیست سال است هنوز جوابش نرسیده است.
این طائفه خون و بول را نجس نمی‌دانند و از آن اجتناب نمی‌کنند و اگر بچه بر دستشان بول کند، با دستمال، آن را پاک می‌کنند. مطالب زشتی به امامان بزرگوار نسبت می‌دهند که از نگارش آن عاجز هستم. همچنین به‌هنگام زیارت قبور مطهر ائمۀ معصومین، زیارت‌هایی می‌خوانند که خودشان ساخته‌اند. جالب اینکه تازمانی‌که مرجع عالی‌قدر، شیخ‌زین‌العابدین مازندرانی در کربلا بود، ورود به آن سرزمین مقدس برای این طائفه ممنوع بود و فقط تا نصف راه کربلا (خان‌الحماد) می‌آمدند و برمی‌گشتند. خلاصه اساس و مذهب این فرقه، پوچ است. اینان جاهلِ مقصر هستند و حکمشان حکم عالم است که مطلبی را می‌داند و به‌عمد آن را ترک می‌کند. نظیر این فرقه در گمراهی، فرقۀ وهابیت است که از پیروان محمدبن‌عبدالوهاب هستند و در حجاز پیدا شده‌اند و پوچی معتقداتشان کمتر از بابیت و بهائیت نیست.

فصل دوم: حدیث خوبان
آخوند خراسانی
سخاوت

آیت‌الله‌سیدعلی نوری برایم نقل کرد که شبی در صحن امیرمؤمنان علیه السلام در تاریکی به آخوند گفتم: «همسر کسی وضع حمل کرده است و پول می‌خواهد.» آخوند پس از اظهار تأسف از اینکه پولی ندارد، دست در جیب برد و مشتی لیره در دستم ریخت و فرمود: «این را به او برسان.»

هرچه داشتم

آقای سیدعلی نوری به من فرمود:
طلبه‌ای خراسانی از من درخواست پول کرد و گفت که خواسته‌اش را به عرض آخوند برسانم. من هم در راه، مطلب را به آخوند عرض کردم. فرمود: «آقاسیدعلی، چیزی ندارم» و دست برد در جیب و هرچه پول خرد بود، به من داد. من هم پس از بررسی و شمارش، دیدم مجموعه‌ای از ریال و قران و لیره است.

در آرزوی ضبط‌صوت

ای‌کاش دستگاهی اختراع می‌شد که اصوات را از فضا می‌گرفت. آنگاه می‌توانستم سخنان و دروس آخوند را ضبط کرده و برای این نسل عرضه کنم.

داوری آخوند

سیدمحمدعلی حمامی برایم نقل کرد که شیخ‌علی قوچانی که اولین مقرِّر درس آخوند بود، شبی مرحوم‌آخوند را به منزل خود دعوت کرده بود. آقاضیاءالدین عراقی نیز حضور داشت. مرحوم‌آخوند فرمود: «آن سید (سیدحسین حمامی) را نیز دعوت کنید.» هنگامی‌که همه جمع شدند، مباحثه بین سید حمامی و آقاضیاءالدین درگرفت و بسیار به طول انجامید؛ اما هیچ‌کدام غالب نشدند. یکی گفت آخوند را داور قرار دهیم. به آخوند عرض کردند: «بالاخره حق با کیست؟» فرمود: «حق با سید حمامی است.» ناگهان فریاد اعتراض عراقی بلند شد. هنگامی‌که سید حمامی می‌خواست برود، مرحوم‌آخوند تا ابتدای پله‌ها او را بدرقه کرد. سپس شش لیره به او داد و فرمود: «این‌هم در ازای مباحثه‌ای که کردی.»

تسلط در درس

آخوند مشغول تدریس بحث «قطع در ارادۀ تکوینی و تشریعی در عرضی و ذاتی» (الذاتی لا یعلل و العرضی یعلل) بود که یکی از شاگردان او که مازندرانی‌الاصل بود، از جا برخاست و گفت: «کفر بالله الرجل.» آخوند بی‌درنگ جواب داد: «بنشین، خدا مرگت بدهد. مازندرانی چه می‌فهمد این حرف‌ها را؟!»

صدر اصفهانی و درس کفایه

صدر اصفهانی از علمای بزرگ بود و پس از میرزای شیرازی، مردم به او رجوع می‌کردند. او هنگامی‌که از کربلا به نجف می‌آمد، عبا را به سر می‌کشید و روی پله‌های مسجد طوسی می‌نشست و درس آخوند را گوش می‌کرد. می‌فرمود: «آخوند، کفایة را برای من و امثال من نوشته است.»

کلاس ۱۷۰۰نفره

مرحوم‌آخوند مدتی در مسجد هندی فقه تدریس می‌کرد. جمعیت تا درِ مجلس می‌نشست. روزی هیئتی از جامعة‌الازهر آمد تا از درس او استفاده کند. آقامیرزامحمد فیض می‌فرمود: «بنده و آقاضیاء عراقی در دو طرف مسجد ایستاده بودیم و شاگردان را شمارش می‌کردیم. آن‌ها درمجموع ۱۷۰۰ نفر بودند.»

تکریم اهل‌علم

سیدمحمد فیروز‌آبادی برای اینکه قبض بیست‌تومانی سهم امام را از آخوند بگیرد، روانۀ کوفه شد. مرحوم‌آخوند بسیار به او احترام کرد و از این جریان کوچک ناراحت شد و بی‌درنگ به وکیل خود در نجف، نامه نوشت که دویست تومان به او حواله کند.

فقط تا ۲۳سالگی

آخوند گفته بود از ۲۳سالگی دیگر از درس کسی استفاده نکردم.

اجتهاد کامل با مستدرک

آقابزرگ تهرانی فرمود: «آقای آخوند در مجلس استفتائات می‌فرمود اجتهاد بدون‌مراجعه به مستدرک الوسائل، کامل نیست.»

توثیق وسائل الشیعه

از بعضی استادان خود شنیدم که آخوند فرموده بود: «خبری که
وسائل الشیعة آن را نقل و توثیق کرده باشد، برای ما کفایت می‌کند و دیگر دنبال سند و بررسی رجال آن نمی‌رویم.»

جسم پاک

میرزاهادی، فرزند میرزامهدی آخوند و آقاحسین نقل می‌کند:
دختر آخوند که همسر شیخ‌اسحاق بود، در تهران فوت کرد. جنازه‌اش را به نجف اشرف آوردند و بنا بود در حجره‌ای خاک‌سپاری شود که پدرش آخوند، مدفون بود. پس از آنکه درِ قبر را باز کردند، دیدند کفنی (برد یمانی) که هفتاد سال پیش بر مرحوم‌آخوند پوشانیده بودند، به‌گونه‌ای است که گویا همین حالا آن را بر او پوشانیده‌اند و او را به خاک سپرده‌اند.
میرزاهادی می‌گوید:
هنگامی‌که روی صورت آخوند را باز کردم، دیدم گویا به‌تازگی خوابیده است. فقط روی چشم، قدری غبار گرفته بود. فوت کردم و غبار را کنار زدم.

من محققم

مرحوم میرزاآقا اصطهباناتی به من فرمود:
به آخوند عرض کردم: «تفاوت شما و میرزامحمدتقی شیرازی چیست؟» فرمود: «من محققم و او مدقّق است.»

رحلتی مشکوک

حسین‌آقا، فرزند آخوند، گفت:
روس‌ها به ایران حمله کرده بودند و بنا بود مرحوم‌آخوند برای نجات ایران، به آن دیار سفر کند. می‌خواست صبح روز بعد به مسجد سهله برود و پس از دعا و نماز عازم ایران شود. اصحاب به آخوند گفتند: «هنگام سحر، پس از رفتن به حرم امیرمؤمنان، به سهله بروید.» در راه به اصحاب خود گفت: «دلم درد می‌کند.» قدری نبات‌داغ به او دادند. دراین‌بین، به آن‌ها رو کرد و گفت: «قلم و دوات بیاورید تا وصیتی کنم.» عرض کردند: «آقا شما که ناراحتی ندارید.» فرمود: «فلان مغازه از آنِ فلان فرزندم و فلان خانه هم ملک فلان فرزندم باشد.» سپس دار فانی را وداع گفت. هرچه فریاد زدند: «آقا! آقا!» جوابی نشنیدند. به‌سرعت طبیب آوردند. طبیب گفت: «افسوس! مدتی است که تمام کرده است.»

سیب زهرآگین

شخصی سیبی به او تعارف کرد. همین‌که سیب را بویید، فرمود: «آخ! دلم.» این، باعث فوت او شد.

شیخ انصاری؛ بحری عمیق

مرحوم‌آخوند در اواخر عمر خود می‌فرمود: «افتخار من این است که اکنون رسائل را می‌فهمم.»

اخلاق و تواضع

بعضی از علما برای من چنین نقل کرده‌اند: همسر یکی از طلبه‌های خراسانی که ساکن نجف بود، درد زایمان گرفت. آن طلبه به شخصی مراجعه کرد و از او خواست که خانۀ ماما (قابله) را نشانش دهد. او هم آدرس خانۀ آخوند را داد. آن شیخ، نیمه‌شب درِ خانۀ آخوند را زد. او که از مقامات و عظمت آخوند آگاهی نداشت، دید پیرمردی در را باز کرد و گفت: «چه‌کار داری؟» گفت: «میرزامهدی را می‌خواهم.» آخوند گفت: «خواب است.» عرض کرد: «نوکرِ او را می‌خواهم.» فرمود: «نوکر نیز وقت کارش سر آمده و به منزل خود رفته است. شما چه‌کاری دارید؟» گفت: «جریان من این است و به قابله نیاز دارم. شخصی مرا اینجا راهنمایی کرده است.» آخوند فرمود: «کمی صبر کنید.» سپس بی‌درنگ لباس‌های خود را پوشیده و فانوس‌به‌دست، بیرون آمد و گفت: «همراه من بیا.» شیخ متوجه شد که هرکس به آن‌ها می‌رسد، ادای احترام می‌کند.
سرانجام به محلۀ مشراق، یکی از محله‌های قدیمی نجف، رسیدند. آخوند درِ خانه‌ای را زد. زنی بیرون آمد و همین‌که چشمش به آخوند افتاد، دست‌وپای خود را گم کرد. آخوند اشاره کرد که ساکت باش و گفت: «با این شیخ برو. همسرش می‌خواهد وضع‌حمل کند.» سپس مقداری پول به شیخ داد و به قابله گفت: «از او چیزی نگیر.»

میرزاحسن آشتیانی

شیخ‌مرتضی آشتیانی برایم نقل کرد:
پدرم، میرزاحسن آشتیانی، از سامرا به نجف آمد و به بازدید حاج‌میرزاحبیب‌الله رشتی رفت. در آن مجلس من و سیدابوالقاسم اشکوری صاحب تعلیقه بر مکاسب هم بودیم.
آقای رشتی رو کرد به پدرم و گفت: «استادِ شما فلان قسمت رسائل را نفهمیده است.» با همین تعبیر. پدرم بی‌درنگ در پاسخ فرمود: «شما نفهمیدید. اشکال آن چیست؟ بیان کنید.» سپس پدرم مطلب شیخ‌انصاری را که اشکال مدنظر رشتی بود، از خارج تقریر کرد و گفت: «آقای رشتی، حالا تطبیق کنید.» میرزاحبیب‌الله سر به کتاب انداخت و پس از مدتی تأمل سر برداشت و گفت: «نفهمیدم.» مرحوم‌پدرم دوباره تقریر کرد و فرمود: «بازهم تطبیق کنید.» رشتی بازهم پس از تطبیق گفت: «نفهمیدم.» مرتبۀ سوم پدرم تقریر کرد و گفت: «تطبیق کنید.» این بار مرحوم‌رشتی پس از تطبیق، سر برداشت و گفت: «والله حرف شیخ واضح بوده است و ما نفهمیده بودیم.»

آقابزرگ تهرانی

روزی خدمت آقابزرگ تهرانی رسیدم. او ضمن گلایه از اینکه چرا کسی تشویقش نمی‌کند، فرمود:
پس از نشر کتاب الذریعة، شخصی از تهران برای من نامه‌ای با این مضمون نوشت: «خیال می‌کردیم کتابی که نوشته‌اید، در تعریف و تمجید پادشاهان است؛ اما می‌بینیم که راجع به تألیف و آثار نویسندگان است. اینکه فلانی در چه زمانی فوت شده و در چه زمانی متولد شده است، چه نفعی دارد؟»

آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی
حج به‌شرط تعمیر بقیع

۱. پادشاه سعودی، مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی را برای ادای فریضۀ حج به مکه دعوت کرد. او در پاسخ فرمود: «آمدن من مشروط به بازسازی بقیع است. اگر اجازۀ تعمیر بقیع را آن‌طوری‌ می‌دهید که مطلوب ماست، ما هم دعوت شما را اجابت می‌کنیم؛ وگرنه از آمدن و پذیرش دعوت شما معذوریم.» پادشاه سعودی جواب داد علمای ریاض به‌مقدار مظلّه (سایبان) موافق هستند. سید این مقدار را قبول نکرد. بعضی از شیعیان همین‌که این خبر (اجازۀ مَلِک سعود) را شنیدند، بی‌درنگ بیل و کلنگ و زنبیل برداشتند و عازم بقیع شدند؛ البته بدون‌اجازۀ سید و پادشاه سعود. هنگامی‌که خبر به پادشاه سعود(لعنة‌الله‌علیه) رسید، این مقدار را هم منع کرد.
۲. زمانی‌که سیدعبدالحسین حجت به مکه مشرف شد، نزد شاه سعودی رفت. او سیدابوالحسن را از نجف اشرف به حجاز دعوت کرد. سید در جواب فرمود: «آمدن ما مشروط به تعمیر قبور ائمۀ بقیع است. او در جواب نوشت در حد دیوارکشی مانعی ندارد.» سید قبول نکرد و به مکه مشرف نشد.

باشد برای فقرای لندن

دولت انگستان به‌توسط سفیر آنان، از سید اصفهانی وقت ملاقات و دیدار خواست. کلیددار نجف، رایزنی کرد. سید به کلیددار فرمود: «ما با این‌ها کاری نداریم.» کلیددار خواهش کرد تا از سید وقت ملاقات بگیرد. سید فرمود: «بسیار خوب، فلان وقت از شب، آمادۀ پذیرش او هستم.» رئیس بلدیۀ (شهردار) نجف به‌نام عبدالرزاق، به‌همراه کلیددار و سفیر به خدمت سید شرفیاب شدند. سفیر مبلغی را به‌صورت چک تقدیم سید کرد. سید هم دست توی جیب بغل خود کرد و حواله‌ای را روی آن گذاشت و به سفیر فرمود: «شنیده‌ام در لندن براثر جنگ، نیازمندان و بیوه‌زنان و فقرای زیادی هستند. این حواله را به‌علاوۀ آنچه آورده‌اید، بین آنان تقسیم کنید.» سفیر هنگام رفتن از نزد سید، به اطرافیان گفت: «این، عجب سیاست‌مداری است. أردنا أن نشتریه فاشترانا. (=خواستیم او را بخریم، او ما را خرید.)»

حضور بزرگان پای درس اصفهانی

شیخ‌محمدحسین تهرانی معروف به قاجار که از ارکان نجف و از شاگردان والامقام مرحوم‌آخوند بود، چند روزی به درس سیدابوالحسن آمد؛ ولی سید به او پیام داد که شما مشغول کار خود باشید و به درس ما نیایید.

مقام علمی سید

پس از فوت مرحوم‌نایینی، اصحاب و شاگردان او به سید روی آوردند. ازجملۀ این شاگردان، سیدعلی مددی بود. او پس از چند دقیقه مکث در منزل سید، هنگام خروج، با نهایت ناراحتی از اینکه چرا تا آن وقت موفق نشده بود در درس سید حاضر شود، گفت: «لعن الله من أخرنا عنک.»
مرحوم‌مددی می‌فرمود: «سید اصفهانی اصولی را مطرح می‌کرد که به درد فقه می‌خورد؛ مثلاً بحث سعادت و شقاوت را وارد نشد.»

خواب‌های سید اصفهانی دربارۀ کفایه

سید می‌فرمود: «هروقت مرحوم‌آخوند را در خواب می‌دیدم، مشغول تدریس بود.»
روزی سید به من فرمود: «مدام از من می‌خواستند تا کفایة را شرح دهم؛ ولی می‌گفتم خوبیِ کفایة در همین پیچیدگی آن است. شبی مرحوم‌آخوند را در خواب دیدم که لبخندزنان فرمود: ’بلی، خوبی کفایة در پیچیدگی آن است.‘»

قمه نزنید

سیدمحسن جبل‌عاملی با قمه‌زنی موافق نبود و می‌فرمود: «ما در سرزمینی هستیم که این کارها را مسخره می‌کنند.» شعرا و ادبای نجف به‌دلیل همین سخن، در اشعارشان او را به باد انتقاد گرفته بودند.
همین‌که خبر ورود او به نجف رسید، سیدابوالحسن اصفهانی با او برخوردی شایسته کرد و تمامی آن انتقادها از بین رفت: آن روز سید کمتر از هر روز درس گفت. سپس به طلاب فرمود: «به استقبال سید جبل‌عاملی بروید.» ما هم که جمعیت زیادی بودیم، به وادی‌السلام (بیرونِ شهر) رفتیم و چادری نصب کردیم و در رکاب سید عاملی و همراه او بودیم. او پس از زیارت حرم مطهر، یک‌راست به منزل سید اصفهانی تشریف برد.

امور مالی سید اصفهانی

سید اصفهانی در کاظمین در قصر عارف‌آقا، کنار رودخانۀ دجله زیرنظر پزشکان بود. روزی عبدالله، ولیعهد فیصل، نزد او آمد و باتعجب دید طاقچه‌های اتاق، پُر از بسته‌های دینار است. به سید عرض کرد: «آن مقداری که شما در این اتاق، پول نقد دارید، در تمام خزانۀ دولت ما نیست.» سید فرمود: «این چیزی نیست؛ زیرا که دو برابر آن، مصرف روزانۀ ماست.»

اهمیت کتاب کاشف اللثام

سید اصفهانی در مجلس درس، از صاحب جواهر چنین نقل می‌کرد: «هروقت کتاب کاشف اللثام نزد من نبود، هنگام نوشتن جواهر، قلمم اضطراب پیدا می‌کرد.»

اهتمام به عتبات عالیات

روزی آیت‌الله‌اصفهانی به کاظمین مشرف شد. وزیر کار و مسکن عراق، به دیدار او رفت. سید اصفهانی به او فرمود: «ضریح امام‌حسین را که عوض کردید، به کجا بردید؟» گفت: «حاضر است و جایی نبرده‌ایم.» سید فرمود: «به‌سرعت آن را به کاظمین بیاورید و نصب کنید.»
آن‌ها هم بی‌درنگ دست‌به‌کار شدند و ضریح را در کاظمین نصب کردند.

نامه به محمدرضا پهلوی

سید اصفهانی فرمود: «هنگام روی‌کارآمدن محمدرضاخان، بعضی از استادان و فضلا بسیار به من اصرار می‌کردند تا به شاه تلگراف تبریکی بزنم؛ ولی من جداً خودداری می‌کردم.» یکی از این افراد، شیخ‌کاظم شیرازی بود. پس از اصرار زیاد، سید فرمود: «تلگراف نمی‌زنم؛ ولی نامه‌ای عادی خواهم فرستاد.» سپس بی‌درنگ نامه‌ای در دو صفحه نوشت و جنایات و فجایع پدر شاه را به او متذکر شد و آن را به رُخَش کشید. در پایان نامه نیز چنین نوشت: «کاری بکن که آب رفته، باز آید به جوی.»

آرزوی سید

سید اصفهانی بسیار می‌فرمود: «دو چیز را آرزومندم: اول، خریدن تمام سرزمین سامرا و اسکان‌دادن شیعیان در اطراف حرم امامین عسکرین و دوم، ذکر شهادت سه‌گانه در بالای مناره‌های مسجدالحرام.»

بی‌اعتنایی به پول

روزی شخصی از هرات آمد و یک بسته پول خدمت او آورد. سید اصلاً توجهی نکرد؛ گویا اصلاً وجهی نبوده است.

درس کجاست

روز شنبه که می‌شد، سید به من می‌فرمود: «آقای طبسی، امروز درس ما از کجاست؟» او خارج جواهر درس می‌داد و اگر کسی اشکال درخور توجهی‌‌ می‌کرد، به اشکالش گوش می‌داد؛ وگرنه با دست اشاره می‌کرد، یعنی اشکال وارد نیست. مرحوم سیدعلی یثربی از همه بیشتر اشکال می‌کرد.

شاگردان خصوصی

حاج‌میرزاحسن سبزواری و حاج‌آقابزرگ شاهرودی که تقریرات درس سید اصفهانی را نوشته است و حاج‌شیخ‌حسین حلی که چهل سال نزد سید درس گرفته است و حاج‌شیخ‌محمدرضا کاشف‌الغطاء و یکی دیگر که نامش خاطرم نیست، در خدمت سید اصفهانی، درس خصوصی سطح و خارج گذراندند. اگر طلبه‌ای بافهم، خدمت او می‌آمد، او را بسیار تقدیر می‌کرد.

علاقۀ آخوند به سید اصفهانی

پدر کاظم عطار، چای‌ریز آخوند، به من می‌گفت:
روزی سید اصفهانی به منزل آخوند آمد و گفت: «به آخوند بگویید چند روپیه به من بدهد.» گفتم: «سید، این چه وقتی است که آمده‌ای؟» گفت: «تو چه‌کار داری؟ برو و پیام مرا به او برسان.» رفتم. آخوند بی‌درنگ وجه درخواستی را داد و من به سید اصفهانی رساندم.

سید درکنار شط کوفه

روزی در خدمت سید اصفهانی، لب شط کوفه بودم. جماعتی هم حضور داشتند. صحبت به اینجا رسید که کدام‌یک بهتر شنا بلد است. یکی گفت: «طبسی شناگر غریبی است.» ولی سید فرمود: «خیر، این‌طور نیست. طبسی فقط به رفتن داخل آب و بیرون‌آمدن اکتفا می‌کند!» لا یخفی لطفه.

مجلس استفتای سید

۱. اعضای مجلس استفتای سیدابوالحسن اصفهانی عبارت بودند از: شیخ‌کاظم شیرازی که رئیس مجلس بود؛ شیخ‌موسی خوانساری؛ شیخ‌محمدعلی کاظمینی؛ شیخ‌حسین حلی؛ شیخ‌حسین همدانی؛ سید بجنوردی و بنده و عده‌ای دیگر. مسئولیتِ پیداکردن اخبار وسائل و یافتن فرع در جواهر و سایر کتب فقهی را به من واگذار کرده بودند.
۲. روزی در بغداد از سید اصفهانی استفتائی کردند که نزدیک صد سؤال یا بیشتر بود و خودم به‌طور مستقل به همه پاسخ دادم. قرار بود آن را در مجلس بخوانم تا دربارۀ آن نظر بدهند و سپس به ملاحظۀ سید برسد. این شیوه، مرسوم بود؛ یعنی هریک از اعضا که به استفتا پاسخ می‌داد، باید آن را در جلسه می‌خواند. شبی پاسخ‌های خود را خواندم تا به نظر اعضای جلسه برسد. ناگهان یکی از افراد منسوب به سید که در مجلس حضور داشت، گفت: «این پاسخ‌ها را چه‌کسی نوشته است؟» گفتم: «بنده.» با تندی گفت: «آن‌ها را بینداز دور.» با ناراحتی جلسه را ترک کردم و مستقیماً خدمت سید رفتم و گفتم: «این جواب‌ها را مطالعه کنید.» سید همه را مطالعه کرد و در این صد پاسخ، فقط یک جا کلمۀ «علی المشهور» را اضافه کرد و فرمود: «چه‌کسی شما را نارحت کرده است؟» جریان را بازگو کردم. سید خیلی ناراحت شد و در غیاب من، او را طلبید و فرمود: «این پاسخ‌ها صحیح بود. چرا اسائۀ ادب و توهین کردید؟»
روزی همان شخص به من رسید و گفت: «شما از من نزد سید گلایه کردید؟» گفتم: «آری.» خلاصه، مرحوم سید به من نظر خاصی داشت؛ ولی بعضی تحمل آن را نداشتند.

اخلاق سید

۱. ایام زیارت امام‌حسین علیه السلام در کربلا خدمت سید اصفهانی بودیم که مرحوم شیخ‌علی‌اکبر سیبویه وارد شد و عرض کرد: «مؤمنی درمیان نخلستانِ بین طویریج و کربلا زندگی می‌کند. او می‌خواهد مبلغی را به‌عنوان خمس، برای کمک‌هزینۀ ازدواج به یکی از سادات بدهد و از شما اجازه و رسید می‌خواهد.» سید فرمود: «بسیار خوب، نام او را بگویید تا در قبض بنویسم و او را مخاطب قرار دهم.» مرحوم‌سیبویه به سید عرض کرد: «اسم او را نمی‌دانم.» سید فرمود: «پس به که بنویسم و چه‌کسی را مخاطب قرار دهم؟!» سپس به خط خود روی کاغذ چنین نوشت: «ای کسی‌که می‌خواهی فلان مبلغ کمک کنی، هرمقدار کمک کردی، آن را قبول می‌کنم.»
۲. سیدجواد اشکوری، داماد سید، برایم نقل کرد که روزی سید اصفهانی مشغول استحمام بود. ناگهان شخصی آمد و قبضی به او داد تا امضا کند. سید خندید و گفت: «اینجا که جای این حرف‌ها نیست.» او گفت: «خیر، من هم مخصوصاً همین وقت را انتخاب کردم.» سید بی‌درنگ قبض را امضا کرد.

کسی را ندارم

حاج‌حمید، پیشخدمت خاص سید، به من گفت:
نیمه‌شبی در بیرونی بودم. صدای پایی شنیدم. دیدم سید اصفهانی است که در آنجا نشسته است. گفتم: «چه شده است؟» فرمود: «دلم درد می‌کند و کسی نیست که به دادم برسد.» این جریان پیش از ازدواج با صبیۀ حاج‌عبدالرحیم بوشهری بود.

شاگردان خوب سید

سیدابوالحسن سه شاگرد خوب داشت: شیخ‌حسین حلی و میرفتاح تبریزی و شیخ‌محمدرضا فرزند شیخ‌هادی کاشف‌الغطاء.
شیخ‌محمدرضا کاشف‌الغطاء به من فرمود: «کاغذ هم خریده‌ام و سید اصفهانی نیز بر تقریرات اصول تقریظ نوشته است و بناست آن را چاپ کنم.»

تبعید سید

علت تبعید آیت‌الله‌اصفهانی و نایینی و شهرستانی این بود که دولت عراق، شیخ‌مهدی خالصی را به ایران تبعید کرده بود. درآن‌حال، سید اصفهانی و نایینی در مقام اعتراض به دولت برآمدند و به‌امید اینکه شاید بتوانند آقای خالصی را برگردانند، به کربلا رفتند؛ ولی متأسفانه هیچ‌کس از مردم نجف، از حرکت ایشان (اصفهانی و نایینی) پشتیبانی نکرد؛ تا اینکه آن‌ دو بزرگوار وارد کربلا شدند.
دولت عراق گمان می‌کرد مردم به طرف‌داری از سید، دست به اعتصاب می‌زنند و مغازه‌ها و بازار را تعطیل می‌کنند؛ بنابراین به فرماندار کربلا (صالح حمامه) دستور داد که درصورت مشاهدۀ کوچک‌ترین اجتماع و تحرک مردم به طرف‌داری از سید، به‌سرعت حکم تبعید ایشان را لغو کند و هیچ تعرضی به وی نکند؛ ولی اگر مردم اعتراض نکردند، سید را از عراق به ایران تبعید کند.
صالح حمامه نیز چون هیچ عکس‌العملی از مردم ندید، ماشین را نزدیک خیمه‌گاه آماده کرد و با نهایت بی‌احترامی گفت: «مَن ابوالحسن الاصفهانی؟ ارکب… . مَن میرزا حسین نایینی؟ ارکب… .» مردمِ بی‌وفا فقط نظاره‌گر بودند و برای خداحافظی، دست تکان می‌دادند. سید و نایینی را تبعید کردند؛ اما در یک‌فرسخی قم، حاج‌شیخ‌عبدالکریم حائری پس از تعطیل‌کردن درس، به‌همراه اهل علم (طلبه‌ها) پیاده به استقبال آن دو بزرگوار رفتند و با کمال احترام، آن‌ها را وارد شهر کردند.
سید در همین خانۀ فعلی مرحوم‌بروجردی، رحل اقامت کرد و مرحوم‌نایینی در محلۀ ارک ساکن شد. پس از دیدوبازدید، مرحوم‌نایینی و سید اصفهانی شهریه دادند و درس را شروع کردند. به‌مدت نُه ماه، وضعیت بدین‌ترتیب بود، تا اینکه آن‌ها را به‌اجبار به عراق آوردند؛ ولی از ایشان ضمانت گرفتند که در سیاست دخالت نکنند.
البته علت اصلی تبعید آقای خالصی این بود که به مجلس شورای عراق اعتراض داشت و می‌گفت: «این مجلس، فرمایشی است، نه مردمی و باید از شیعیان نیز در آن عضوی وجود داشته باشد.» سید اصفهانی و نایینی نیز از او طرف‌داری کردند.

هدیۀ طاهر سیف‌الدین

امامِ بهره، سیف‌الدین، برای هریک از علمای نجف چند طاقه ململ (پارچۀ عمامه) و عطریات و پول فرستاده بود. بعضی، این هدایا را پذیرفتند؛ ولی سید فقط عطریات را پذیرفت.

مأموریت ویژه

بنده با یک واسطه از آیت‌الله‌خویی نقل می‌کنم: مدت اجاره‌نامۀ یکی از علمای معاصر سید اصفهانی در نجف تمام شد و صاحب‌خانه به او فشار آورد و گفت: «اگر تا فردا پول اجاره را ندهی، اثاثیه‌ات را به کوچه می‌ریزم.» او بسیار بیچاره و مستأصل شد و به حرم امیرمؤمنان رفت و به حضرت متوسل شد. پس از آن توسل‌ها، خوابش برد و حضرت امیرمؤمنان را در خواب دید. حضرت به او فرمود: «چه شده است؟ چرا این‌قدر جزع‌و‌فزع می‌کنی؟» عرض کرد: «مشکل من این است.» حضرت فرمود: «بار اول است که شما را می‌بینیم.» عرض کرد: «آقا (اماما)، هرشب به‌مدت دو ساعت در حرم هستم.» حضرت فرمود: «خیر، اولین بار است شما را می‌بینیم؛ اما بازهم مسئله‌ای نیست؛ مشکل شما را حواله کرده‌ایم.»
او از خواب بیدار شد و با تعجب گفت: «این چه رؤیایی بود؟! حضرت امیرمؤمنان مرا به چه‌کسی حواله کرده است؟!» سحرگاه متوجه شد کسی درِ خانه را می‌کوبد. همین‌که در را باز کرد، دید سیدابوالحسن است. او که چنین انتظاری نداشت، هاج‌وواج ماند و گفت: «بفرمایید آقا.» سید گفت: «خیر، تا همین‌‌جا مأموریت داشتیم.» و پاکتی به او داد و رفت. آن شخص، پاکت را باز کرد و پول‌ها را شمرد. متوجه شد همان مقداری است که احتیاج داشته است.

آبروی سید

هنگامی‌که سید اصفهانی می‌خواست از لبنان به عراق برگردد، به عبدالحمید، خادم خود، فرمود: «امروز برایم ماهی درست کن.» پیشکار سید می‌گوید:
وقتی‌ غذا را آماده کردم و خدمتش بردم، مقداری میل کرد و فرمود: «باقی‌مانده را نگه دارید تا در هواپیما بخورم.» نزدیک بغداد که رسیدیم، غذا خواست. عرض کردم: «پس از فرود طیاره تقدیم می‌کنم.» سید قبول کرد. هواپیما در بغداد فرود آمد. او هم پیاده شد و به کاظمین و به محل استراحت آمدیم. ناگهان شیخی کاغذی آورد و به سید تقدیم کرد که در آن، مطالب خلاف واقع درج شده بود و به سید تهمت زده بودند. شاید همان مطالب سبب رحلت و دق‌کردن سید شد. آن کاغذ به‌اسم «ندای حق» بود و مطالب نامربوطی در آن درج شده بود؛ ازجمله اینکه سید خرفت شده است.
آن شیخ می‌خواست آن کاغذ را به سید بدهد تا او بیشتر اذیت شود. شخصی به‌نام سیدباقر بطلاط به آن شیخ گفت: «ما هم این مطالب را می‌دانیم؛ ولی اکنون صلاح نیست این نامه را به سید بدهید؛ چون خسته است و تازه از سفر رسیده است.» ولی او لجاجت کرد و گفت: «باید نزد سید بروم.» بالاخره اجازۀ ورود گرفت و سید به‌احترام او تمام‌قد برخاست. او هم نامه را تقدیم کرد و رفت. سید مشغول خواندن نامه شد؛ ولی ناگهان قطرات اشک از چشمش جاری شد و کاغذ را روی زمین گذاشت و رواندازی روی خود کشید و خوابید.
لحظه‌ای بعد، خدمتش آمدم و گفتم: «آقا مقداری ماهی (غذا) بیاورم؟» فرمود: «خیر، غذا نمی‌خواهم.» خواب همان و رحلت نیز همان.

مرحوم محمدحسین اصفهانی (کمپانی)

روز هفتمِ درگذشت استادم، عراقی، بود. مرحوم‌کمپانی در مسجد هندی به من فرمود: «شیخنا (طبسی)، پسرم محمد از ایران برایم یک دست دندان مصنوعی آورده است و دوستان هم می‌گویند درس شب را شروع کنید (درس اصول).» گفتم: «اختیار با شماست. هرچه صلاح است، انجام دهید.»
روز بعد هنگام صبح، نزدیک مدرسۀ قزوینی‌ها به شیخ‌عبدالحسین واعظ رسیدم. فرمود: «خبر دارید؟» گفتم: «چه شده است؟» گفت: «حاج‌شیخ‌کمپانی فوت کرده است.»

مرحوم‌ایروانی

روز غدیر بود. به زیارت استادم، مرحوم‌ایروانی رفتم و دستش را بوسیدم. او نیز درمقابل، تا دستم را نبوسید، آرام نگرفت. سپس دیدم نشسته است و بر خود می‌پیچد. گفتم: «آقا چرا ناراحتید؟» فرمود: «دلم درد می‌کند.» عرض کردم: «نبات‌داغ میل کنید.» فرمود: «کسی را ندارم؛ دلسوزی ندارم.»

مرحوم‌بلاغی

هنوز به نجف اشرف مهاجرت نکرده بودم و مشغول تحصیل در حوزۀ علمیۀ قم بودم. در همان ایام، برای زیارت به نجف رفتم. پس از بازگشت به قم، مرحوم علامه‌بلاغی در نامه‌ای برایم چنین نوشت: «می‌خواهم جلد سوم کتاب الرحلة المدرسیة را چاپ کنم.» کنایه از اینکه پول چاپ ندارم؛ مساعدت کنید. بنده هم نامه را به مرحوم آقامیرزامحمدتقی اشراقی، معروف به ارباب، نشان دادم. او با بعضی از تجار صحبت و رایزنی کرد و تقریباً ۲۵۰ روپیه جمع کرد. سپس به من فرمود: «به آقای بلاغی بنویسید که این پول را توسط یکی از تاجران زائر ایرانی برایتان فرستادیم. دریافت کنید.»
این تاجر هنگام ورود به نجف از یکی از طلبه‌ها سراغ بلاغی را می‌گیرد. او هم می‌گوید: «بلاغی منم» و پول را دریافت می‌کند. پس از مدتی بلاغی به من نامه نوشت که حواله به دستم نرسیده است. من جریان را دوباره به مرحوم‌اشراقی گزارش کردم. او دوباره پولی از تجار جمع‌آوری کرده و برای بلاغی ارسال کرد.

مرحوم آیت‌الله شیخ‌عبدالکریم حائری
بروید به‌شرط تبلیغ

اهالی شهر تبت از مرحوم‌حائری درخواست روحانی کردند. مرحوم حاج‌شیخ مرا به منزل طلبید و فرمود: «نمی‌گویم حتماً آنجا بمانید؛ ولی بروید و از نزدیک اوضاع را بررسی کنید.» من این جریان را برای شیخ‌جواد بلاغی نوشتم که آیا صلاح هست به آنجا بروم. در پاسخ نامه فرمود: «خیر، صلاح شما نیست.»
چند روزی گذشت. دوباره مرحوم ‌استاد مرا در مدرسه ملاقات کرد و با تندی فرمود: «شما چرا اجابت نمی‌کنید؟» سپس فرمود: «از منطقۀ نویس، کسی را خواسته‌اند. به آنجا بروید.» بازهم اجابت نکردم. چند روز بعد مرا دید و فرمود: «به مکان‌های پیشنهادشدۀ من نرفتید.»
ماه مبارک رمضان رسید. از مرحوم‌حائری درخواست کتبی کردم: «این ماه را اجازه بدهد تا به ملاقات والدین و فامیل بروم.» در جواب چنین نوشت: «بروید؛ ولی به‌شرط اینکه تا ۲۰شوال بیشتر نباشید و از تبلیغ و منبر کوتاهی نکنید.»

مقام علمی فشارکی و لب‌خندقی

شیخ‌عبدالکریم حائری فرمود: «اگر آقاسیدعلی لب‌خندقی یا سیدمحمد فشارکی در نجف مانده بودند، نوبت به سیدکاظم یزدی نمی‌رسید.»

آغاز حرکت تبلیغ در قم

منبر و تبلیغ را در حوزۀ قم، ما دایر کردیم؛ بدین طریق که روزهای پنجشنبه و جمعه در حجرۀ نزدیک حوض‌خانۀ فیضیه، جمع می‌شدیم: من و حاج‌شیخ‌علی‌اصغر صالحی و شیخ‌غلامعلی مازندرانی و سیدمحمد قزوینی و… . هر هفته یک نفر از روی جلد ۱۰ بحار الانوار، حدیث می‌خواند. کم‌کم حجره‌های اطراف و حجرۀ همسایۀ ما، شیخ‌محمدحسین ساوجی از این برنامه استقبال و پیروی کردند.
در دهۀ آخر صفر و در زمان ریاست سید، به ساوه رفتم. دوستان نیز به مناطق دیگری رفتند و برنامۀ تبلیغی ما به‌این‌صورت در حوزه دایر شد. مثلاً سیدمحمد داماد، به آشتیان و مرحوم‌انصاری به یزد اعزام شدند. مرحوم حاج‌شیخ‌حائری به این رشته علاقۀ فراوان نشان می‌داد؛ به‌طوری‌که وقتی پس از پنج سال اقامت در قم، تمایل خود را برای مسافرت به طبس و دیدار والدین، به‌صورت کتبی به حضورش نوشتم، در جواب نوشت: «از ماه مبارک تا ۲۰شوال اجازه دارید بروید و آنجا بمانید؛ به‌شرطی که رشتۀ تبلیغ و منبر را ترک نکنید.»

رؤیا دربرابر رؤیا

روزی در بیرونیِ مرحوم حاج‌شیخ‌عبدالکریم، در خدمتش نشسته بودم. درویشی وارد شد و گفت: «آقای شیخ، خواب خوبی برای شما دیده‌ام. اجازه بدهید آن را نقل کنم.» شیخ هم چپق را آماده کرد و به دهان گذاشت و گوش می‌کرد تا درویش جریان خواب را بازگو کند. سپس حاج‌شیخ به او فرمود: «فقیر مولا، من هم امشب خواب خوبی برایت می‌بینم.»

سهم امام نه برای اهل معقول

میرزامهدی بروجردی اولِ ماه، شش تومان برایم آورد و گفت: «حاج‌شیخ‌عبدالکریم این را داده و فرموده است که به فلانی (طبسی) بده. دلش می‌خواهد، به آقای سیدابوالحسن رفیعی بدهد یا ندهد؛ چون من به کسی‌که معقول درس بگوید، سهم امام را تجویز نمی‌کنم.»

پهلوان‌بازی و زن‌گرفتن ممنوع

استادم، شیخ‌عبدالکریم حائری، روزی در جلسۀ درس شرکت کرد؛ درحالی‌که چهره‌اش بسیار گرفته بود؛ به‌طوری‌که ما هم نگران شدیم. بر فراز منبر قدری تأمل کرد و استخاره گرفت. سپس فرمود: «واقع مطلب، هرکس می‌خواهد پهلوان‌بازی کند، برود یزد و هرکس می‌خواهد زن بگیرد، برود ولایت خود؛ چون اینجا جای این حرف‌ها نیست.» قضیه این بود که پسر سیدمحمدباقر قزوینی، دو‌سه‌روزی به ورزش‌خانه رفته بود و آقاشیخ‌ماشاءالله عراقی هم، زن صیغه کرده بود.

تغییر مبنای آخوند

شیخ‌عبدالکریم هنگام درس می‌گفت:
در ایام هفته، در درس آخوند هیچ اشکالی نمی‌کردم. فقط روزهای چهارشنبه که اشکالاتِ یک هفته جمع می‌شد، آن‌ها را مطرح می‌کردم. ازجمله اینکه مرحوم آخوند، علم اجمالی را مقتضیِ تنجز می‌دانست، نه علت تامۀ آن. تا اینکه در دورۀ آخر با او بسیار دست‌وپنجه نرم کردم و او را از مبنایش برگرداندم و به این قائل شد که علم اجمالی، علت تامۀ تنجز است، نه مقتضی آن. بنابراین، این مجموعۀ إن‌قلت‌هایی که در علم اجمالی کتاب کفایة هست، به من و اشکالات من مربوط است.

هندوانۀ مجهول‌المالک

شخصی باد فتق داشت و ظاهراً محل درد بسیار ورم کرده بود. او به‌منظور درخواست کمک برای عمل جراحی، خدمت شیخ‌عبدالکریم حائری آمد. شیخ او را نزد میرزامهدی فرستاد و در نامه‌ای نوشت: «این هندوانه را تحویل بگیرید.» میرزامهدی هم کوتاهی نکرد و در ذیل همان نامه نوشت: «این، مجهول‌المالک است و به حاکم شرع تعلق دارد.»

منطق، حکمت، فلسفه

استاد ما، مرحوم‌حائری، گفت: «اگر درسی را استاد و شاگرد هر دو بفهمند، این، منطق است و اگر استاد بفهمد و شاگرد نفهمد، این، حکمت است و اگر نه استاد بفهمد و نه شاگرد، این فلسفه است.»

برنامۀ تبلیغی ماه‌های محرم و رمضان

بنده در مدرسۀ فیضیه حجره‌ای داشتم؛ همان اتاق مرحوم آقای اعلمی، صاحب کتاب دایرة ‌المعارف. برای آموزش منبر و فن خطابه، به‌همراه آقای شیخ‌علی‌اصغر صالحی و شیخ‌غلامعلی، به‌نوبت منبر می‌رفتیم و از روی کتاب، حدیث و روضه می‌خواندیم. کم‌کم بعضی از طلبه‌های دیگر نیز متوجه این برنامه شدند و به این کار پرداختند.
ماه مبارک رمضان پیش آمد. تا آن وقت حوزۀ علمیه در ماه رمضان تعطیل نمی‌شد. طی نامه‌ای از آبادۀ شیراز، کسی را برای تبلیغ و اقامۀ نمازجماعت، از مرحوم‌حائری درخواست کردند. او، شیخ‌ابوالفضل زاهدی و بنده را انتخاب کرد و به آباده فرستاد. برنامۀ ما بدین‌ترتیب بود: آقای زاهدی نمازجماعت را اقامه می‌کرد و بنده نیز مسائل شرعی و احادیث را می‌گفتم. همچنین نیم ساعت مانده به ظهر، مسائل مربوط به بانوان و بعد از نماز ظهر، مسائل مشترک را بیان می‌کردم. این برنامه تا پایان ماه مبارک ادامه داشت. مردم از این برنامه بسیار خرسند بودند و استقبال شایانی کردند.
پس از پایان برنامه، عازم قم شدیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، نزد شیخ‌محمدرضا مسجدشاهی رفتیم. در آنجا شنیدیم که در قم، اوضاع به ‌هم خورده است. اصل جریان چنین بود: سیدکاظم و برادرش که از اصحاب مرحوم شیخ‌محمدتقی بافقی بودند، در ایام نوروز به بام صحن حرم مطهر رفته بودند تا خانوادۀ سلطنتی را که بی‌حجاب بودند، نهی‌ازمنکر کنند و آنان را از پشت‌بام پایین بیاورند. همسر رضاخان پهلوی بی‌درنگ با او در تهران تماس گرفته بود و گفته بود: «چه نشسته‌ای که به حریم تو تجاوز کرده‌اند و عیالت را از بام صحن بیرون رانده‌اند.»
طولی نکشیده بود که رضاقلدر با چند ارابه توپ وارد قم شده بود، به‌این‌قصد که همان جنایت اسف‌بار مسجد گوهرشاد را در قم نیز تکرار کند. او با چکمه وارد صحن و حرم شده و لگدی به ضریح مطهر زده و گفته بود: «شیخ‌محمدتقی کجاست؟» شیخ را آورده بودند. او آن‌قدر به کمر شیخ لگد زده بود که او را به درد فتق مبتلا کرده بود.
پس از این واقعه، آقای حائری از شهر قم خارج ‌شده و به «زنبیل‌آباد» رفته و به طلبه‌های قم پیام داده بود: «هرکس طلبۀ من است، نباید هیچ دخالتی بکند.»
پس از این واقعه، شیخ‌محمدتقی را به زندان بردند و سپس به‌مدت هشت سال به حرم حضرت عبدالعظیم تبعید کردند. مردم از تهران به عیادتش می‌رفتند. او آنجا هم دست از نهی‌ازمنکر برنداشت. بعضی از سران دولت خدمت او رفته بودند و گفته بودند: «دست از این سخن‌ها و کارها بردارید تا آزاد شوید. از شاه برایتان درخواست آزادی می‌کنیم.» در پاسخ، فرموده بود: «چرا از شما و از شاه توقع داشته باشم؟ من نوکر امام‌زمانم. هر کاری می‌خواهید، بکنید.»
هرچه به مرحوم‌حائری می‌گفتند: «برای نجات بافقی قدمی بردارید»، می‌‌فرمود: «اگر به مقامات، متوسل شوم، جواب دختر موسی‌بن‌جعفر را چه بدهم؟»

آیت‌الله‌حکیم

هنگامی‌که سیدمحسن حکیم در کوفه بستری بود، به عیادت او رفتم و از قول شیخ‌آقابزرگ تهرانی پیشنهاد کردم جلد دوم کتاب نهایة را چاپ کند. فرمود: «دستور دادم که به‌جای آن، کتاب مبسوط شیخ طوسی را چاپ کنند.»

مرحوم سیداحمد خوانساری

به‌همراه شیخ‌علی‌اصغر کرمانی، شیخ‌علی کرمانی (محرابی)، شیخ‌محمد قوانینی و سیدمحمد قزوینی نزد سیداحمد خوانساری یک صفحه از کتاب طهارت شیخ را خواندیم؛ ولی چون دوستان نپسندیدند، از ادامه منصرف شدیم.

آیت‌الله سیدمحمدتقی خوانساری
هم‌صدایم از دست رفت

سالی که از نجف اشرف به حج رفتم، مرحوم سیدابوالقاسم کاشانی نیز به حج مشرف شده بود و ظاهرًا مهمان پادشاه بود. او در مدت اقامتش در مدینه، در مسجدالنبی نمازجماعت برپا می‌کرد. به درِ خانه‌اش رفتم. مأمور ایستاده بود و هرکسی را راه نمی‌داد. به مأمور گفتم: «به ایشان بگویید که طبسی از نجف آمده است.» مأمور وارد خانه شد و به وی خبر داد. ناگهان خودِ سید کاشانی از درون منزل فریاد زد: «آقای طبسی، بفرمایید.»
پس از ورود و احترام بسیار زیاد، مشغول صحبت شدیم. ناگهان تلگرافی به دست او رسید. تلگراف را باز کرد و همین‌که از مضمون آن باخبر شد، دست خود را محکم بر پایش زد. با ناراحتی گفت: «آخ، هم‌صدا و پشتیبانی در ایران داشتیم. آن‌هم از دستمان رفت.» گفتم: «آقا، خیر است.» فرمود: «خبر رحلت سیدمحمدتقی خوانساری را به من دادند.»

آبگوشت یا برنج

سیدمحمدتقی خوانساری هنگام درس فرمود:
شخصی مهمان کسی شد. صاحب‌خانه از او پرسید: «چه میل دارید؟ آبگوشت یا برنج؟» مهمان گفت: «مگر شما دو تا دیگ ندارید؟»

مرحوم آقای زاهد قمی

روزی از شیخ‌علی زاهد برای صرف نهار دعوت کردم. هنگام ظهر دیدم درِ خانه را می‌زنند. همین‌که در را باز کردم، دیدم او را با کاروک (برانکار) آورده‌اند. نگران و مبهوت شدم. آقای زاهد گفت: «چیزی نیست. فقط موقع نماز حالم به هم خورد و کسالتی بر من عارض شد. خواستند مرا به منزل ببرند؛ ولی چون به شما وعده داده بودم، گفتم مرا به منزل شما (طبسی) بیاورند.» سپس آقاشیخ‌حسین مشکور آمد تا او را ببرد. فرمود: «خیر، همین‌جا نهار می‌خورم. بعدازظهر مرا ببرید.»

مرحوم آیت‌الله‌شاهرودی
وعده‌ای وفانشده

پس از فوت سید اصفهانی، روزی در بیرونیِ آقای شاهرودی بودیم و زائران بسیاری نیز حضور داشتند. سخن از تغطیه و ستر رأس (پوشاندن سر) درحال تخلی، به میان آمد. سید اصفهانی در ذخیرة العباد در احکام تخلی فرموده بود: «تغطی و تقنع مستحب است.» مرحوم‌شاهرودی در حاشیۀ این فتوا چنین تعلیق زده بود که غیر از اخبار تغطی، خبر دیگری که مبنی‌بر استحباب تقنع باشد، دیده نشده است. عرض کردم: «چرا وجود دارد.» فرمود: «وجود ندارد.» دوباره عرض کردم وجود دارد. فرمود: «اگر بتوانی حتی یک روایت بیاوری، دو آجیل به شما می‌دهم»؛ یعنی دو وعده نهار. روز دیگر شرح تبصرۀ خودم را آوردم و دو روایت از حدائق نقل کردم. مرحوم‌شاهرودی دستش را بر محاسن مبارک خود گذاشت و فرمود: «عجب! چطور ما ندیده بودیم؟!» سپس قلم برداشت و تعلیقه (حاشیه) را خط زد؛ ولی به وعده‌اش وفا نکرد.

اوج علم، اوج فقر

در مدرسۀ بخارایی، حجره‌ای داشتم. روزی مرحوم‌شاهرودی را به حجره‌ام دعوت کردم. مقدار ۲۵۰ گرم گوشت به‌قیمت ۵ فلس و ۱ فلس هم نخود خریدم و ۱ فلس لیمو. آبگوشتی درست کردم. هنگام صرف غذا، به فرزندش محمد که به‌همراهش تشریف آورده بود، فرمود: «بخور بابا که دیگر چنین‌چیزی گیرت نمی‌آید.» علت این بود که با این مقامات علمی، بسیار فقیر بود.

سیدعبدالهادی شیرازی
هرچه او بگوید

سیدعبدالهادی شیرازی روزی در جمع فرمود: «هرچه حاج‌شیخ‌طبسی بفرماید، تأیید می‌کنم.»

توقف‌های بجا

روزی سید شیرازی به من فرمود: «جماعتی از کسبه از من تقاضا کرده‌اند که حاشیه‌ای بر جلد دوم وسیلة النجاة بزنم. از شما می‌خواهم که در این امر مرا کمک کنید.»
بنده هر روز نزدیک عصر، در بیرونی خدمت سید می‌رفتم و درآن‌‌حال، فقط بنده و او بودیم. دراین‌مدت، فقط یک روز مرحوم‌ آقای میلانی هم حضور داشت. بنده فروع را می‌خواندم و هرجا توقف می‌کردم، سید می‌فرمود: «بله، توقف شما درست است. اینجا محل نظر است.» سپس آنجا را یا به احتیاط می‌گذراند یا به خلاف آن تصریح می‌کرد. روزی دربارۀ من به سیدمهدی و سیدکاظم مرعشی، دامادهایش، گفت: «ایشان هرجایی از فروع وسیلة که محل حاشیه و شبهه بود، توقف می‌کرد و رد نمی‌شد؛ بنابراین بنده متوجه می‌شدم توقف ایشان به‌این‌معناست که آنجا به حاشیه احتیاج دارد.»

چشم‌درد

برای سید شیرازی عارضۀ درد چشم پیش آمد. هنوز بینایی خود را به‌کلی از دست نداده بود. بعضی اشخاص او را به ایران منتقل کردند تا بیماری‌اش را معالجه کند. او در بیمارستان پرفسورشمس بستری شد. قبل از رفتن به من فرمود: «حاج‌شیخ، بینا می‌روم و نابینا برمی‌گردم.»

میرزای شیرازی
حاجی، روایتی هست

از بعضی استادانم شنیدم مرحوم میرزای شیرازی هرگاه می‌خواست فرعی را به پایان برساند و تنقیح کند و از آن بگذرد، به میرزای نوری می‌فرمود: «حاجی، آیا در این باب، روایتی هست یا نه؟» اگر می‌گفت: «آری.» شیرازی درنگ می‌کرد و رد نمی‌شد.

چیزی نمانده تا بنویسم

از حاج‌شیخ‌محمدحسین طبسی که از شاگردان خوب میرزای شیرازی بود، نقل کرده‌اند که از مرحوم‌شیرازی سؤال کرد: «چرا دربارۀ اصول، کتابی نمی‌نویسید؟» فرمود: «چون آقای شیخ‌محمدتقی اصفهانی صاحب حاشیه بر معالم (هدایة المسترشدین) چیزی باقی نگذاشته است.»

فاضلِ بی‌سیاست

یکی از شاگردان میرزای بزرگ شیرازی که عازم ایران بود، از او درخواست تأیید‌‌نامه و اجازۀ اجتهاد کرد. میرزا فرمود: «اگرچه شما ملا و مجتهد هستید، علم اخلاق و روش برخورد ندارید و این اجازه به‌نفع شما نیست.» ولی او اصرار کرد و بالاخره اجازه و تأییدنامه را از میرزای شیرازی دریافت کرد.
پس از طی مسافتی، به کرمانشاه رسید. ایام ماه رمضان بود. به یکی از مساجد وارد شد. دید امام‌جماعت در حضور جمعیت بسیاری از مردم، مشغول سخنرانی است؛ ولی بعضی از مطالب او بی‌ربط و نادرست است. این طلبۀ فاضل ولی بی‌سیاست، از همان پای منبر، بنای اعتراض گذاشت و گفت: «ای آخوند، این حرف‌ها را نزن، بیا پایین.»
او که سال‌ها امام‌جماعت مسجد بوده و دربین مردم جا باز کرده بود و مرید داشت، سکوت را روا ندانست؛ چون می‌دانست که ممکن است به‌زودی رسوا شود. بنابراین به مردم گفت: «آیا شنیده‌اید که شیطان گاه‌گاه به مسجد می‌آید؟» گفتند: «آری.» گفت: «این شیطان است. او را بیرون کنید.»
مردم هم برخاستند و کتک مفصلی حواله‌اش کردند و او را از مسجد بیرون انداختند. او با سر و دست خونین به سامرا برگشت و خدمت سید شیرازی آمد و به او شکایت و عرض حال کرد. میرزا فرمود: «نگفتم علم اخلاق و روش برخورد (مردم‌داری) نداری؟ آقاجان، صبر می‌کردی او از منبر پایین بیاید؛ سپس با او مصافحه می‌کردی و بعد او را کنار می‌کشیدی و ضعف‌هایش را به او می‌گفتی.»

مرد آسمانی در زمین

شیخ‌مرتضی آشتیانی، فرزند مرحوم میرزاحسن آشتیانی، برایم نقل کرد:
مرحوم پدرم، میرزاحسن آشتیانی، در سفر خود از حج، به سامرا آمده و سپس نزد میرزای شیرازی رفته بود. اتاق بیرونی پر از علما شده بود. ناگهان سیدمحمد فشارکی وارد شد. چون جا نبود، آشتیانی فرمود: «جلوی روی من بنشین.» آقای فشارکی پس از نشستن، شروع کرد به گفتن فروع. آشتیانی نیز پی‌درپی جواب می‌داد و شبهات او را رفع می‌کرد. ناگهان آقای صدر (جد سیدموسی صدر) به سیدمحمد فشارکی خطاب کرد که آقای فشارکی، آخر ما هم حقی داریم. فشارکی در جواب گفت: «چه حقی دارید؟ من در آسمان دنبال چنین شخصی می‌گشتم که شبهات مرا رفع کند. دیگر از کجا مثل او را پیدا خواهم کرد؟»

شیخ‌کاظم شیرازی

شیخ‌کاظم شیرازی، مُدرّس مکاسب، در نجف به من فرمود: «اگر من بمیرم، مکاسب خواهد مرد.» کنایه از اینکه بر مکاسب شیخ و مراد و مقاصد آن، مسلط است.

مرحوم سیدباقر صدر

از مرحوم سیدباقر صدر دربارۀ اعلم زمان سؤال کردند. فرمود: «اگر در زیر آسمان، مجتهد مطلقی باشد، آن آیت‌الله‌خویی است.»

صاحب عبقات الانوار
دریایی از کتاب

سیدحامدحسین از هند، نامه‌ای بدین مضمون برای یکی از دوستان خود در نجف اشرف نوشته بود: «کتاب (ظاهراً ینابیع المودۀ قندوزی) را برایم بفرستید.» درادامۀ نامه نوشته بود: «گمان نکنید این کتاب را ندارم. نسخه‌های متعددی از آن دارم؛ ولی اگر آن را از نجف برایم به هند بفرستید، آسان‌تر از این است که از کتابخانه‌ام پیدایش کنم.» آری، کتابخانۀ عظیمی داشت.

رکورددار غلط‌خوانی قرآن

روزی در مجلس ختمی در هند، علمای شیعه و سنی حضور داشتند. قاری قرآن که شیعه‌ بود، متأسفانه بعضی از آیات را غلط خواند. بعضی از علمای سلفی حاضر در مجلس، به یکدیگر نگاه کرده و او را مسخره و تحقیر ‌کردند و گفتند: «شیعه قرآن‌خواندن بلد نیست.» سیدحامدحسین نیز در جواب، بی‌درنگ قلم و کاغذی از جیب بیرون آورد و هفتاد نمونه از غلط‌ های خلیفۀ ثانی در خواندن آیات قرآن را نوشت و دستور داد آن را چاپ کرده و در سطح شهر منتشر کنند.

آقاضیاءالدین عراقی
فقط به‌قدر نیاز

هر طلبه‌ای که از ایران به نجف می‌آمد، مرحوم‌عراقی او را دعوت می‌کرد. روزی مرا دعوت کرد و پول ناچیزی داد تا با آن چای خشک بخرم. من با همۀ آن وجه، چای خریدم. مرحوم‌عراقی بسیار عصبانی و ناراحت شد و گفت: «چه معنا دارد؟ چرا این‌قدر چای خریدی؟»

حجت‌الاسلام یا آیت‌الله

در کربلای معلا به‌همراه میرزاهاشم آملی و سیدیحیی یزدی و شیخ‌محمدتقی بروجردی خدمت مرحوم‌عراقی بودیم. آن‌موقع سید اصفهانی جواب نامۀ مرحوم‌عراقی را داده بود و در آن، وی را با تعبیر «حجت‌الاسلام‌والمسلمین» خطاب کرده بود. عراقی بسیار ناراحت بود و می‌گفت: «چه معنایی دارد؟ تو آیت‌الله‌العظمی و من آیت‌الله؟!»

شیخ‌عباس قمی

پس از فوت قمی، کسی برایم تعرف کرد که دیشب او را در خواب دیدم. پرسیدم: «چه‌‌کار می‌کنید؟» گفت: «کلید این وادی (وادی‌السلام) در دست من است.» البته منظورش مفاتیح الجنان بود.

شیخ‌محمدحسین کاظمینی

روزی عربی در صحن کاظمین، سرِ سجاده خدمت او آمد و گفت: «شیخنا، استخاره بگیرید.» شیخ هم استخاره گرفت و گفت: «خوب است.» آن عرب دوباره درخواست استخاره کرد و شیخ فرمود: «خوب است.» او گفت: «خیر، این‌طور نیست. چشمت را ببند و استخاره بگیر.» همین‌که کاظمینی چشمش را بست تا استخاره بگیرد، آن عرب کیسۀ توتون و سیگار او را دزدید و فرار کرد.

مرحوم‌مامقانی

در تابستان گرمی، در طبقۀ بالای منزل مرحوم شیخ‌عبدالله مامقانی، خدمت او رسیدم. لُنگی به کمر بسته بود و مشغول نوشتن کتاب تنقیح المقال در علم رجال بود. ‌آن‌چنان در این امر جدی بود که کمتر حاضر به ملاقات می‌شد. زنبیلی از بالا به طبقۀ پایین آویزان کرده بود تا اگر کسی سؤالی یا کاری دارد، آن را بنویسد و در زنبیل بگذارد. او نیز ازطریق زنبیل به نامه‌ها و یادداشت‌ها پاسخ می‌گفت. برای کاری به خدمتش رسیدم. درضمنِ سخنانی، به من فرمود:
شبی هنگام نوشتن، به کتاب رهن تهذیب شیخ طوسی احتیاج پیدا کردم. هرچه فکر کردم که در این وقت شب، آن را از کجا تهیه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم. اشکم جاری شد و خطاب به امام‌زمان گفتم: «سیدی، برای تو زحمت می‌کشم.» دراین‌بین، گویا به من الهام شد که میان کتاب‌پاره‌ها و کاغذ‌های باطله‌ای را جست‌وجو کن که در گوشۀ طاقچه ریخته است. چندین بار آن کاغذها را زیر و رو کرده بودم و احتمال نمی‌دادم مطلوبم آنجا باشد. بی‌درنگ برخاستم و دوباره کاغذها را زیر و رو کردم. ناگهان به کتاب رهن تهذیب برخوردم که با خط بسیار جالبی نوشته شده بود. به‌سرعت آن را برداشتم و استفاده کردم. چند روزی کتاب نزد من بود و از آن، مطلب نقل می‌کردم. پس از پایان استفاده، ناپدید شد و هرچه جست‌وجو کردم، آن را نیافتم.

مرحوم‌نایینی
برای من است

پس از درس آقای نایینی، مرحوم‌آقای سیدمحمود شاهرودی به من فرمود: «این فرمایش‌ها برای من و امثال من است.»

دلیل را نگفتید

در بحث قطع، آقای سیدمحمود شاهرودی به آقای نایینی اشکال کرد: «شما در دورۀ قبل، این مطلب را به‌نقل از سیدمحمد اصفهانی (استاد این‌ها) فرمودید؛ ولی دلیل آن را ذکر نکردید.»

کاملاً مانند استاد

مرحوم‌سیدجمال هاشمی به آقای فانی فرمود: «اگر نظر آقای نایینی را می‌خواهید، به تقریرات آقای شاهرودی مراجعه کنید؛ چون نظرشان به‌طور کامل مشابه اوست.»

قوۀ ریاست

در کربلا و هنگام زیارت روز اربعین، من و سیدجمال هاشمی در منزل آیت‌الله‌نایینی نشسته بودیم. زائری ایرانی پولی در پاکت گذاشت و به آیت‌الله‌نایینی تقدیم کرد. مرحوم‌نایینی به‌گمان اینکه او پولی می‌خواهد، باناراحتی پاکت نامه را پاره کرد. زائر گفت: «آقا، این پول است.» مرحوم‌نایینی ناراحت شده و حالش دگرگون و منفعل شد.
آری، این‌ دو بزرگوار، آیت‌الله‌نایینی و مرحوم عراقی، مجتهدپرور بودند؛ ولی به‌درد ریاست نمی‌خوردند؛ چون سعۀ‌ صدر نداشتند.

میرزاحکیم یزدی

میرزاحکیم یزدی در مدرسۀ فیضیه، یک‌ساعت‌مانده به غروب، شرح منظومه تدریس می‌کرد و ما هم در خدمتش شاگردی می‌کردیم. هنگامی‌که به این بیت شعر منظومه می‌رسید:
قد قیل لا علم له بذاته و قیل لا یعلم معلولاته
می‌فرمود: «به این هفوات و مزخرفات اعتنا نکنید.»

فصل سوم
خامه جاودان
الاربعون من الاربعین

ازجمله داستان‌هایی که ظهور امام‌زمان علیه السلام را مژده داده است، جریانی است که در روز شنبه ۷ذی‌القعدۀ۱۳۵۹ در نجف اشرف شنیده‌ام. در این روز، داماد بزرگوار استادمان آیت‌الله‌اصفهانی از دنیا رفت. من و برادر گرامی‌ام، علامه‌شیخ‌محمدتقی بروجردی، برای شرکت در تشییع‌جنازۀ آن مرحوم به خارج از شهر نجف اشرف رفتیم. دربین راه، سخن از مرگ به میان آمد. همچنان مشغول سخن بودیم که به وادی‌السلام رسیدیم. در آنجا از مردم کناره گرفتیم و در گوشه‌ای نشستیم. ناگهان چشمم به سیداسماعیل نوری افتاد. رو به برادرم کردم و گفتم: «شنیده‌ام در صحن کاظمین برای او جریان شگفتی رخ داده است. دوست دارم آن را از زبان خودش بشنوم. اگر مایل باشی، باهم به محضر وی برویم.» او نیز پذیرفت. به‌همراه یکدیگر پیش سید نوری رفتیم و پس از سلام و عرض اخلاص، درخواست کردیم آن جریان را برای ما تعریف کند. سید نوری موافقت کرد و جریان را این‌گونه شرح داد:
در یکی از روزهای سال ۱۳۴۹ به حرم مطهر کاظمین علیه السلام مشرف شدم. ناگهان حالت عجیبی پیدا کردم، به‌گونه‌ای‌که نتوانستم در حرم بمانم. از آنجا بیرون آمدم و با اندوه در گوشه‌ای از صحن مطهر، نزدیک باب‌المراد، نشستم و در اندیشه فرو رفتم.
ناگهان عربی که عقالی بر سر و کفش عربی به پا داشت، نزد من آمد. پس از سلام، با کمال ادب و فروتنی دربرابرم نشست و کفش خود را درآورد و پشت‌سرش نهاد. از ادب و متانت او بسیار شگفت‌زده شدم. از وی پرسیدم: «اهل کجایی؟» پاسخ داد: «اهل نجد (حجاز) هستم.» نام او را پرسیدم، گفت: «علی؛ اما در جمع خانواده، مرا دخیل‌علی می‌نامند.» گفتم: «به چه معناست؟» گفت: «به‌سبب جریانی است که برایم رخ داده است.»
سپس فرمود که در نوجوانی روزی پدرم به من گفت: «فرزندم، آیا آمادگی داری به زیارت قبر امیرمؤمنان علیه السلام برویم؟» گفتم: «هرچه دستور بدهید، اجرا می‌کنم.» به‌همراه پدرم به زیارت مرقد مطهر امیرمؤمنان علیه السلام رفتیم. وقتی زیارتمان تمام شد، پدرم گفت: «در این شهر، دوستی دارم. خوب است به دیدار وی برویم.» دوست او شیخ‌محمدطه، در نجف بود. او هنوز بینایی خود را از دست نداده بود. به آنجا رفتیم. شیخ از ما به‌گرمی استقبال کرد و بسیار شادمان شد. از پدرم پرسید: «آیا این فرزند شماست؟» پدرم پاسخ داد: «آری.» فرمود: «نامت چیست؟» گفتم: «علی.» به من مهربانی کرد و دست نوازش بر سرم کشید و به پدرم فرمود: «نام او را دخیل‌علی بگذار.»
این جریان گذشت و پدرم پس از مدتی از دنیا رفت. روزی درنهایت اندوه، در گوشه‌ای نشسته بودم که ناگهان شخصی نزد من آمد و مرا به‌نام دخیل‌علی صدا زد و گفت: «امام‌زمان علیه السلام تو را احضار کرده است.» به‌همراه او از شهر خارج شدم. ناگهان خود را در جایی ناآشنا یافتم. از دور نگاهم به خیمه‌ای بزرگ افتاد. به‌سمت آن رفتیم و وارد آنجا شدیم. پله‌های زیادی را در آنجا دیدم. وقتی خواستم بالا بروم، کسی مرا صدا زد. وارد شدم و عدۀ دیگری را در آنجا دیدم. حضرت ولی‌عصر علیه السلام در آنجا نشسته بود و در دو طرف او، افرادی حضور داشتند. به حضرت سلام کردم؛ ولی سلام مرا پاسخ نداد. خودم را روی دست‌وپای آن حضرت انداختم و آن‌ها را غرق بوسه کردم. حضرت به من فرمود: «بنشین.» اطاعت کردم و نشستم.
سپس فرمود: «بنویس.» پیش‌تر بی‌سواد بودم و توانایی خواندن و نوشتن نداشتم. ناگهان دیدم درکنارم قلم و کاغذ و دوات آماده شده است. قلم و کاغذ را به دست گرفتم تا فرمانش را اطاعت کنم. در شگفت بودم: هرچه حضرت می‌فرمود، به‌سرعت آن را می‌نوشتم. نام چند تن را نوشتم و به‌راحتی آن را خواندم. چون نوشتن تمام شد، حضرت به من اجازۀ مرخصی داد و از پیش آن بزرگوار رفتم.
پس از گذشت چند روز دوباره همان شخص نزد من آمد و گفت: «ای دخیل‌علی، فرمان امام‌زمانت را اجابت کن.» فوری از جای برخاستم و همراه او حرکت کردم و به همان مکان رسیدم. در آن منطقه تعداد زیادی اسبِ بسته‌شده دیدم. وقتی وارد مجلس شدم، چشمم به حضرت افتاد. از افرادی که اطراف وی نشسته بودند، دو شخصیت بزرگ توجه مرا به خود جلب کرد. دربارۀ آن‌ها جویا شدم. گفتند: «اولی حضرت خضر علیه السلام و دومی حضرت عیسی علیه السلام است.»
آنگاه حضرت ولی‌عصر علیه السلام با جمعیت حرکت کردند و به‌سوی من آمدند. من نیز به‌همراه آن‌ها به راه افتادم. دوران جنگ جهانی بود. در آنجا نیروهای دشمن را دیدم که در سویی صف بسته و آرایش نظامی یافته بودند. امام‌زمان و یارانش را نیز در صفی دیگر و روبه‌روی آنان دیدم که به آرایش نظامی پرداخته بودند. به حضرت عرض کردم: «آیا به من اجازه می‌دهید که در رکابتان جهاد کنم؟» فرمود: «هنوز تعداد کامل نیست.»
سید نوری ‌گفت:
به او گفتم: «تعداد یارانش چه اندازه بود؟» گفت: «بیش از سیصد تن بودند.» سپس گفت: «جناب نوری، من ازسوی امام‌زمان علیه السلام مأموریت یافته‌ام به تو مژده دهم که گشایش و فَرََج نزدیک است.» سید نوری گفت: «او پس از بیان این جریان و ابلاغ پیام حضرت، ناگهان از نظرم ناپدید شد.»

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *